حایض شدن. رؤیت خون. قرء. بی نماز شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، رؤیت خون کردن و از آن ترسیدن. - امثال: جهود خون دیده است، برای رنجی اندک اضطراب و آه و ناله سخت میکند. از جراحتی خرد تألم بسیار می نماید. با دیدن خون مختصر بر تن خود بسیار ترسنده است
حایض شدن. رؤیت خون. قرء. بی نماز شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، رؤیت خون کردن و از آن ترسیدن. - امثال: جهود خون دیده است، برای رنجی اندک اضطراب و آه و ناله سخت میکند. از جراحتی خرد تألم بسیار می نماید. با دیدن خون مختصر بر تن خود بسیار ترسنده است
شوخ چشم. بی شرم. وقح. وقاح. وقیح. بی حیا. (یادداشت مؤلف). گستاخ و بی ادب و هرزه و اوباش. (ناظم الاطباء). چشم دریده: گفت ای خداوندجهان این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیندازد. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان) ، عشوه گر. زیبا. رعنا. طناز: آن بت شوخ دیده کز رخ اوست طیره خورشید و ماه شرمنده. سوزنی. هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده تر خاقانی ازشکوفه امید وفا مدار. خاقانی. ز بی شرمی کسی کو شوخ دیده ست چو نرگس با کلاه زرکشیده ست. نظامی. خواهی که پای بسته نباشی به دام دل با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی. سعدی. ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد. حافظ
شوخ چشم. بی شرم. وقح. وقاح. وقیح. بی حیا. (یادداشت مؤلف). گستاخ و بی ادب و هرزه و اوباش. (ناظم الاطباء). چشم دریده: گفت ای خداوندجهان این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیندازد. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان) ، عشوه گر. زیبا. رعنا. طناز: آن بت شوخ دیده کز رخ اوست طیره خورشید و ماه شرمنده. سوزنی. هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده تر خاقانی ازشکوفه امید وفا مدار. خاقانی. ز بی شرمی کسی کو شوخ دیده ست چو نرگس با کلاه زرکشیده ست. نظامی. خواهی که پای بسته نباشی به دام دل با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی. سعدی. ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد. حافظ
کسی که کونش را به مباشرت پاره کرده باشند. پاره کون. (فرهنگ فارسی معین). کون پاره: سخنش سربرهنه همچو تنش معنیش کون دریده همچو زنش. سنائی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کون پاره شود، کنایه از بی حیا. بی شرم. (فرهنگ فارسی معین)
کسی که کونش را به مباشرت پاره کرده باشند. پاره کون. (فرهنگ فارسی معین). کون پاره: سخنش سربرهنه همچو تنش معنیش کون دریده همچو زنش. سنائی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کون پاره شود، کنایه از بی حیا. بی شرم. (فرهنگ فارسی معین)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) : بجای بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج). ، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) : بجای بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج). ، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی. واقع در 16500 گزی جنوب باختری خوی و 6500 گزی باختری شوسۀ خوی به سلماس. ناحیه ای است که در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و مالاریایی و دارای 200 تن سکنه که شیعی مذهب و ترک زبانند. آب آنجا از رود قطور و چشمه و محصول آنجا غلات و پنبه و زردآلو وحبوبات و کرچک است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی میباشد. در تابستان میتوان اتومبیل به این ده برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی. واقع در 16500 گزی جنوب باختری خوی و 6500 گزی باختری شوسۀ خوی به سلماس. ناحیه ای است که در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و مالاریایی و دارای 200 تن سکنه که شیعی مذهب و ترک زبانند. آب آنجا از رود قطور و چشمه و محصول آنجا غلات و پنبه و زردآلو وحبوبات و کرچک است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی میباشد. در تابستان میتوان اتومبیل به این ده برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بینندۀ رؤیا. (ناظم الاطباء). آنکه برؤیاچیزهایی را دیده است. (یادداشت مؤلف) : من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش. ؟ (از رسالۀ مجدیه). ، آنکه بحد زنان یا مردان رسیده از پسران و دختران. بالغ. مقابل خواب نادیده. (یادداشت مؤلف) : من ترا طفل خفته چون خوانم که تویی خواب دیدۀ بیدار. خاقانی. بخت بیدار خواب دیدۀ او فتنه را شیر مست خواب کند. خاقانی. ششم عروس فلک را امید دامادی ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست. خاقانی. ، محتلم شده. محتلم. (یادداشت مؤلف)
بینندۀ رؤیا. (ناظم الاطباء). آنکه برؤیاچیزهایی را دیده است. (یادداشت مؤلف) : من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش. ؟ (از رسالۀ مجدیه). ، آنکه بحد زنان یا مردان رسیده از پسران و دختران. بالغ. مقابل خواب نادیده. (یادداشت مؤلف) : من ترا طفل خفته چون خوانم که تویی خواب دیدۀ بیدار. خاقانی. بخت بیدار خواب دیدۀ او فتنه را شیر مست خواب کند. خاقانی. ششم عروس فلک را امید دامادی ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست. خاقانی. ، محتلم شده. محتلم. (یادداشت مؤلف)
کنایه از خونی که بر اثر رسیدن ضربه ای در بدن در زیر پوست جمع و منجمد شود. (آنندراج) : هر کس شراب آن لب جان بخش خورده است آب حیات در نظرش خون مرده است. غنی (از آنندراج)
کنایه از خونی که بر اثر رسیدن ضربه ای در بدن در زیر پوست جمع و منجمد شود. (آنندراج) : هر کس شراب آن لب جان بخش خورده است آب حیات در نظرش خون مرده است. غنی (از آنندراج)