جدول جو
جدول جو

معنی خون دیده - جستجوی لغت در جدول جو

خون دیده(دی دَ / دِ)
حائض. طامث. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شوی دیده
تصویر شوی دیده
ویژگی زنی که شوهر کرده، شوهرکرده، بیوه زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نور دیده
تصویر نور دیده
روشنایی چشم، قدرت بینایی
کنایه از فرزند عزیز
کنایه از شخص عزیز، نور بصر، نور چشم
فرهنگ فارسی عمید
(اَ کَ دَ)
حایض شدن. رؤیت خون. قرء. بی نماز شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، رؤیت خون کردن و از آن ترسیدن.
- امثال:
جهود خون دیده است، برای رنجی اندک اضطراب و آه و ناله سخت میکند. از جراحتی خرد تألم بسیار می نماید. با دیدن خون مختصر بر تن خود بسیار ترسنده است
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ)
دهی از دهستان بهمئی گرمسیر است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
قسمی از داروی چشم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ دی دَ / دِ)
نور بصر. قوه بینائی. سوی چشم، کنایه از فرزند عزیز. قرهالعین. نور چشم. نورچشمی:
ای نور دیده پای که بر خاک می نهی
بگذار تا به دیده بروبیم راه را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ دَ / دِ)
روشن بین. روشن نظر. که دیدۀ بینا دارد. که دیده پاک و صافی دارد:
باحیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هرکه روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
که به زنی مردی درآمده باشد و سپس از او برآمده باشد. جفت گرفته. زن شوهردیده که بیوه است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
شوخ چشم. بی شرم. وقح. وقاح. وقیح. بی حیا. (یادداشت مؤلف). گستاخ و بی ادب و هرزه و اوباش. (ناظم الاطباء). چشم دریده: گفت ای خداوندجهان این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیندازد. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان) ، عشوه گر. زیبا. رعنا. طناز:
آن بت شوخ دیده کز رخ اوست
طیره خورشید و ماه شرمنده.
سوزنی.
هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده تر
خاقانی ازشکوفه امید وفا مدار.
خاقانی.
ز بی شرمی کسی کو شوخ دیده ست
چو نرگس با کلاه زرکشیده ست.
نظامی.
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.
سعدی.
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
کسی که کونش را به مباشرت پاره کرده باشند. پاره کون. (فرهنگ فارسی معین). کون پاره:
سخنش سربرهنه همچو تنش
معنیش کون دریده همچو زنش.
سنائی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به کون پاره شود، کنایه از بی حیا. بی شرم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) :
بجای بطک گر کبوتر نشست
دهد خون خود را به آن شوخ مست.
ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج).
، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
خون جاری شدن. خون رفتن. خون چکیدن. خون تراویدن. (آنندراج) :
کنون چو عذر گناهان خویشتن خواهم
ز شرم خون دودم از بدن بجای عرق.
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
حیض. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ / شِ)
خون مینا. کنایه از شراب انگوری
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی. واقع در 16500 گزی جنوب باختری خوی و 6500 گزی باختری شوسۀ خوی به سلماس. ناحیه ای است که در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و مالاریایی و دارای 200 تن سکنه که شیعی مذهب و ترک زبانند. آب آنجا از رود قطور و چشمه و محصول آنجا غلات و پنبه و زردآلو وحبوبات و کرچک است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی میباشد. در تابستان میتوان اتومبیل به این ده برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ / دِ)
فصد کرده. خون گرفته. (آنندراج) :
مینای می چو گشت تهی دست از اوبدار
آسودگی ضرور بود خون کشیده را.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ دی دَ / دِ)
خار چشم. موذی. مزاحم. مانع. رنج دهنده. خار راه
لغت نامه دهخدا
(خَ دی دَ / دِ)
خنده کرده. خنده نموده
لغت نامه دهخدا
(خَ دی دَ / دِ)
خزان رسیده. پژمرده. (آنندراج) :
لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دی دَ / دِ)
بینندۀ رؤیا. (ناظم الاطباء). آنکه برؤیاچیزهایی را دیده است. (یادداشت مؤلف) :
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش.
؟ (از رسالۀ مجدیه).
، آنکه بحد زنان یا مردان رسیده از پسران و دختران. بالغ. مقابل خواب نادیده. (یادداشت مؤلف) :
من ترا طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدۀ بیدار.
خاقانی.
بخت بیدار خواب دیدۀ او
فتنه را شیر مست خواب کند.
خاقانی.
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست.
خاقانی.
، محتلم شده. محتلم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ مُ دَ / دِ)
کنایه از خونی که بر اثر رسیدن ضربه ای در بدن در زیر پوست جمع و منجمد شود. (آنندراج) :
هر کس شراب آن لب جان بخش خورده است
آب حیات در نظرش خون مرده است.
غنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نور دیده
تصویر نور دیده
شید دیده: در رخشگری روشنی دیده فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوخ دیده
تصویر شوخ دیده
بی شرم گستاخ شوخ چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوخ دیده
تصویر شوخ دیده
((دَ یا دِ))
بی شرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوی دیده
تصویر شوی دیده
((دِ))
زن بیوه
فرهنگ فارسی معین
خزان رسیده، خزان زده، پژمرده، خشکیده، زرد شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی حیا، بی شرم، پرده در، دریده، گستاخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خون میزه
فرهنگ گویش مازندرانی
هندوانه
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی هندوانه
فرهنگ گویش مازندرانی